آن مرد در باران رفت....!
بسم الله الرحمن الرحیم
... آنهایی که از نزدیک میشناختندش میگفتند مرد بزرگی بود ... شاید به همین دلیل بود که تن نحیفش همچون قفسی از پوست و استخوان زیر بار این روح بزرگ خمیده شده بود و ویلچر به کمک اش امده بود تا شاید او را در تحمل این روح بزرگ یاری دهد.. که عاقبت ویلچر نیز نتوانست و او پرواز کرد...
انقدر متواضع بود که وقتی همسایه ها میگفتند دکتر است میگفتیم شاید اشتباه میکنند و کس دیگری را میگویند ..!
...دی شیخ با چراغ همی گشت دور شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم ارزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت انچه یافت می نشود انم ارزوست...
اخر ما عادت کرده ایم همیشه در جایی دور ،بسیار دور، شاید در مریخ !دنبال مردان بزرگ میگردیم ...نه، شاید او همسایه ی ما باشد . همسایه ای یکی دو کوچه انطرف تر ...
افسوس که حالا که روز دستهایمان پرواز میکند او را شناختم .. ای کاش میدانستم مردان خدا همین نزدیکی هایند......
دکتر ،داروساز بود. یعنی بعد از اینکه قطع نخاع و شیمیایی شده بود درس خوانده بود ... اما مادرم میگوید او متخصص قلب بود !! متخصص قلبهای مریض ! او که عکس و ویلچر خالی اش هم شفا می داد تا برس به نفسش !
او که به گفته ی نزدیکانش 17 - 18 سال است که شبها خواب درستی نداشته ولی درد و سختی این سالها را فقط با ذکر خداو دعا تحمل میکرده و این کار از او مردی ساخته بود که اگر دنیا با تمام مظاهرش به در خانه او میرفت مایوس بر میگشت ... می گفت هرکار کردیم قسمتی از وظیفه ی ما بوده و اگر اجری هست با خداست... میگفتند اگر تعریفش میکردی چهره اش در هم میرفت ...می گفتند روی ویلچر توی دارو خانه اش پناه نیازمندان بود البته تا روزی که توان صحبت داشت !
و امروز ما بحال خود اشک ریختیم...